دل گفته ها
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. اینجا بهترین جاست برای دل نوشته ها...
-
ملَه مِفرمائییید!
با انگشتان ظریفش که مزین به چند رنگ لاک بود، نوک سمت راست دماغش با چسب بالای آن را فشار داد و بینیاش را با فیس اندکی بالا کشید و همانطور که چشمش به مانیتور بود گفت: شما کی وقت گرفتید گلمممم؟ این کشیدگی گلم آخرش رعشه به فقراتم انداخت. اصلا به این واژه بدجور آلرژی پیدا کرده ام و هر وقت یک منشی تیتیش و هفت قلم آرایشی با مژه های خنجری این را به کار می برد، می دانم که یا یک جای کار می لنگد یا آن را خواهد لنگانید.
-
یادداشت روزانه ننویسید
حتما بارها و بارها از نویسندگان، صاحبنظران یا دست کم معلمان و احتمالا با سرکوفت/تشویق از والدین، شنیدهاید که چقدر خوب است آدم دفتر خاطره و روزانهنویسی داشته باشد. من هم شنیدهام و یکی از مبلغان پر و پاقرص آن هستم. خودم هم سالهاست که به شکلهای مختلف خاطره، روزانه، جستار یا تحلیل مینویسم. پوست بچهها و اطرافیان را هم کندهام که حتما حتما بنویسید و نگذارید که یک لحظه از حال و احوال عمرتان بدون ثبت و ضبط شدن هدر برود.
-
آنچه مال توست، به تو بر خواهد گشت
یک روز بعد از ناهار خسته و ملول از روزمرگی کارهای اداری و ماشین امضایی، اتاق معاونت را رها کردم و به یاد ایام قدیم رفتم اتاق شخصی خودم در طبقه اول دانشکده و در موکاپات و روی گاز پیک نیکی اتاقم قهوه درست کردم و مثل قدیمها دستم گرفتم و رفتم بیرون در فضای باز و ضمن مزه مزه کردن قهوه ام، شروع کردم به نگاه کردن به قله توچال و حسرت خوردن از اینکه چرا نباید آنجا باشم. همکاران می آمدند و می رفتند، ولی یکی آمد و ایستادیم به صحبت کردن.
-
بنگلادش 3: قند پارسی در بنگاله
از وقتی ایمیل داریوش با آن جمله طنزآلود "شنیدم رفتی بنگال" را خواندم و خندیدم هی یاد این بیت جناب حافظ میافتادم و زمزمه میکردم که: شِکَّرشِکن شَوَند همه طوطیانِ هند زین قندِ پارسی که به بَنگاله میرود اتفاقاً به دلیل وابستگی بنگلادش به هند و اینکه نزدیک به 500 سال زبان فارسی، زبان رسمی هندیها بوده و در دربارها رواج داشته، این قند پارسی را در خیلی از جاهای بنگلادش میشد دید. اسامی خیابانها، بلوارها، برخی مغازهها و آدمها را که دقت میکردی، رگههای فارسی
-
خود تحویل گیرون: روز معلم
لیلی خانم وکیلی آنقدر صمیمی و خوش قلم نوشته اند که اگر چه کمی از این همه تعریف خجالت کشیدم اما دلم نیامد ماندگارش نکنم. *** برای دکتر محسن عزیز اولین بار در قاب مانیتور دیدمش اولین کلاس مجازی که با او داشتم..دوره ارشد مدیریت اطلاعات. راستش امده بودم یک مدرک بگیرم برای ارتقا شغلم ک برم که برم اما گرفتار شدم و عاشق، عاشق مرام و معرفت و سوادش و صد البته جذابیت ظاهرش .. باوقار و جتلمن و تو دل برو.. یکی از بهترین روزهای زندگیم روزی بود که اولین بار دیدمش..
-
قفله
بعضی چیزها برای من قفله. یعنی اگر خودم را هم بکشم که کشتهام، بعد از این همه سال نتوانستهام با آنها کنار بیایم. حکایت آن مثل است که از قدیم گفتهاند بعضیها از سوراخ سوزن تو میروند و گاهی هم از در دروازه رد نمیشوند. ممکن است کلی مخارج را تحمل کنم و عین خیالم نباشد اما برخی پولها را به هیچ طریفی نمیتوانم بپرازدم. سالها مبارزه هم فایده نداشته و بالأخره سپر انداخته و همینطور پذیرفته امش. برخی از آنها به این شرح است: خاک گلدان : ما در خاک زندگی کردهایم.
-
اینجا مونیخ - (ایتالیا، آلمان 15): ایکا روما 2022: سفری تلخ و شیرین
دردی از پشت کله ام کشید به گردن و زد به ستون فقراتم. سرم را که پائین آوردم با خودم فکر کردم که مونیخ می تواند بهشت ارتوپدها و فیزیوتراپها برای پساسفر توریستها باشد. از بس که آدم سر به هوا می شود برای دیدن شگفت انگیزترین عجایب معماری و سازه های هنری در ارتفاع بلند ساختمانهای زیبا. مونیخ که عروس شهرهای آلمان است بیخودی رخت عروسی به تن نکرده. همین مسحورکنندگی ساختمانهایش یکی از دلایل این عنوانِ برازنده است.
-
بگیرید دزد بیشرف را
دوشنبه 11/11/1400 (چه تاریخی) بعد از چند روز مریضی و دوری از دانشگاه، گفتم سری بزنم و کارهای عقب افتاده را سر و سامانی بدهم. ساعت 17 رسما کم آوردم و ضعف شدید گرفتم و دیگر مغزم از کار افتاد. هوا سرد بود و راه افتادم سمت خانه که ساعت شش و نیم رسیدم. یک ساعت و نیم در ترافیک با آن حال. قرار بود که نصاب قفل در ورودی بیاید. ساعت حدود هفت و نیم بود که دیدم “آ” زنگ خانه را زد و سراسیمه گفت که آقا محسن بیاید پائین کارتون دارم.
-
اینجا مونیخ - (ایتالیا، آلمان 14): ایکا روما 2022: مستیام درد منو دیگه دوا نمیکنه
دسته دسته، دختر و پسرهای سرخوش یا پریشان، دست در دست یا سر بر شانه یا دست در کمر هم، در خیابانها جولان می دهند. یک طرف عده ای دارند آواز می خوانند و یکی هم نشسته روی زمین. طرف دیگر چند نفر با موهای بلند و لباسهای عجیب و غریب دارند می رقصند. یک دو نفر به دور از هیاهو گوشه خلوتی گیر آورده اند و تکیه به دیوار نشسته و به یک خلسه عرفانی فرو رفته اند. بعضی جاها هم یکی دو نفر دراز به دراز روی سکو یا گوشه ایستگاه افتاده اند و به مراحل بالایی سرخوش رسیده اند.
-
یه پله ببرش جلوتر
آخرین تکه ناخن آغشته به خون را از لای دندانش تف کرد و گفت: "خونهای که توش کتاب نجس باشه، دیگه جای موندن نیست". روحی دستش رو گرفت و آورد پائین و گفت: کم این لامصب رو بجو. دیگه ناخن برات نمونده. آره، تحملش سخته، ولی تو بری، آخرین تیر رو به قلب ننت زدی. ریحانه تنها امیدش تو اون خونه سیاه این بود که به داداش روشنفکرش افتخار کنه. صادق که داشت دوباره ناخنش رو به دهنش نزدیک میکرد، با چشم غره روحی دستش رو آورد پائین و با کلافگی گفت: تا الانم فقط اشکای ننم و زل